یک دل گرمی کوچک... (پست ثابت)
ﺳﮑﻮﺕ کن...
هنگامی که نمیدانی ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ، ﭼﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﯽ ﻭ ﯾﺎ چه طور ﺑﮕﻮﯾﯽ ﻓﻘﻂ
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ...
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﮕﻔﺘﻦ، ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦِ ﺳﺨﻨﺎﻥِ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﺒﮏ میکند... ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ...
ﯾﮏ وقتهایی ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ ﺑﺮ حرفهایِ ﻧﯿﺶ ﺩﺍﺭ، ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻨﺪ...
ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ ﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭِ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺁﻣﺪ، ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﺮ ﻧﮑﻦ...
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ...
ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞِ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﺍ، ﺩﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﯿﺎﺑﯽ...
ﺩﻗﯿﻘﻪﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺲِ ﺍﻧﻔﺠﺎﺭ ﺩﺭ سلولهایت ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ میخورد ﺳﮑﻮﺕ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻦ
ﮐﻪ ﺫﻫﻨﺖ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺎ ﻗﻠﺒﺖ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ...
ﯾﮏ ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ " ﺳﮑﻮﺕ" ﭘﺎﺳﺦِ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺭﺩﻫﺎﺳﺖ...
گاهی آدم ها چه راحت به یک دیگر انگ می چسبانند ... گاهی چه قدر راحت برخی چیزها را که نیست به دیگری نسبت می دهند ... در حالی که آنچه که به دیگری نسبت می دهند، واقعیت ندارد... اگر با این دروغی که به دیگری نسبت می دهند، آبرویی ریخته شود، چه؟ ... تهمت و افترا می تواند همه چیز را از بین ببرد و مهم تر از همه خودِ فرد تهمت زن را که منافق است در بین بقیه بی اعتبار و بی آبرو می سازد و در ضمن ارزش آن کس که در موردش حرفی را زدند بالاتر می برد...
«وَ مَنْ یَکْسِبْ خَطیئَةً أَوْ إِثْمًا ثُمَّ یَرْمِ بِهِ بَریئًا فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتانًا وَ إِثْمًا مُبینًا»؛
«و کسی که خطا یا گناهی مرتکب شود، سپس بی گناهی را متهم (به آن خطایی که خود کرده) سازد، بار بهتان و گناهِ آشکاری بر دوش گرفته است.»
در ضمن:
عزت و ارزش آدمی دست خداست و خودِ اوست که آدمی را به عرش اعلا می رساند و یا آن چنان به وادی ذلت میکشاند که فقط بتواند خودش را با دروغهایی که به دیگری نسبت میدهد، بالا بکشاند و هیچ چیز از خودش نداشته باشد.
***این وبگاه کاملن مربوط به دانشآموزان عزیز و دبیران سمپادی میباشد
و هیچ گونه ارتباطی به هیچ جایی ندارد ***
گر ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺑﺮﺳﯽ ؛ ﻣﺴﺖ ﻧﮕﺮﺩﯼ ؛ ﻣﺮﺩﯼ
ﮔﺮ ﺑﻪ ﺫﻟّﺖ ﺑﺮﺳﯽ ؛ ﭘﺴﺖ ﻧﮕﺮﺩﯼ ؛ ﻣﺮﺩﯼ
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد...
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا میروبد...
بوی هجرت میآید...
بالش من پُرِ آواز پَر چلچلههاست...
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد...
همیشه به ما آموختهاند که دوستیابی و ایجاد رابطههای جدید
هنری بزرگ و ارزشمند است
اما کمتر به ما یادآوری کردهاند که
حفظِ دوستیها و رابطههای فعلی و بهبودِ کیفیت آنها، سریعتر، سادهتر و اثربخشتر است
وقتی دوست نزدیکی داریم، ناخودآگاه احساس میکنیم که او همیشه هست
پس از دوست نزدیک خود هزینه میکنیم، تا آشنایان دورتر را یک گام به خود نزدیکتر کنیم
اما دیر یا زود، میبینیم دوستانی که حضورشان را همیشگی میدانستیم، دیگر کنارمان نیستند
و با گذر زمان
لذت و شیرینی لحظات محدود همزبانی با آنها، در گذشته را فراموش میکنیم
و آنچه میماند، تلخی لحظات نامحدود در آینده است
که فرصتی برای به اشتراک گذاشتن شادیها و غمها با آنها نداریم
کسی که ترجیح دادن آشنایان دور به دوستان نزدیک، به عادت رفتاریش بدل شود
دیر یا زود، خودش را هم در کنار دوستان نزدیکش، به دیگران خواهد باخت
14 اردیبهشتماهِ هر سال شاید فرصتی است که برگردیم به گذشته...
گذشتهای که شاید دور باشد اما از نظر نرفته است...
باید برگردیم و یادمان بیاید که اگر الان اینجاییم (و امیدوارم جای خوبی باشیم) به خاطر چیست؟!
باید برگردیم و بدانیم که اژهایها، آراستهها، ساعتیها، فریپورها، میرزاخانیها و امیرخانیها بودند که اکنون صدایی (هر چند رو به خاموشی) از سمپاد هست...
باید برگردیم و بارِ این همه سال را از دوش خستهی بیآرامش آنها برداریم...
باید بدانیم که اگر سمپاد میمانَد به خاطر من و توست (حتّا اگر بخواهند نباشند...)
امیدِ آن کسی که چند سال پیش نوشت: «باید از سمپادی بنویسم که دیگر نیست»
و حتّا امیدِ آن کسی که در نامهی خداحافظیاش نوشت: «سمپاد را برای آنها به وجود آوردم که کمتر کسی به فکر آنهاست»
و شاید اگر روراست باشیم امیدِ نسلِ بعدِ این سرزمین هم به همین دستانِ خاکخورده امّا توانمند سمپادیهاست...
14 اردیبهشت روز عشق است و روزِ ماست...
همیشه سمپادی باشید و بمانید...
+++ ظاهرن در زندگی کمتر با تصمیمهای بزرگ مواجه میشویم
آنچه تصمیمهای بزرگ میدانیم، عمومن تصمیمهایی کوچک با گزینههای بزرگ هستند
تصمیمهای کار و زندگی عمومن انتخاب بین درست و نادرست نیستند
یا انتخاب بین خوب و بد
که اگر بودند، انتخاب درست و رها کردن نادرست چندان دشوار نبود
تصمیمهای بزرگِ زندگی شاید
انتخابهای کوچکی بین گزینههای ساده و کمی سادهتر باشند
یا انتخابهای کوچکی بین امروز یا فردا
یا انتخابهای کوچکی بین الان گفتن یا بعدن گفتن
یا انتخابهای کوچکی بین دو گزینه با اندکی طعمِ تلخ در هر دو
بعد از هزار تصمیمِ کوچک، به تصمیم کوچک دیگری میرسیم با گزینههای بزرگ
بین ساده و غیر ممکن
بین همیشه و هرگز
بین ماندن و رفتن
آن زمان امّا دیگر، انتخابی در کار نیست. دو گزینه پیش رو هستند
یکی ممکن و دیگری ناممکن و ما میگوییم: این حتمن یک تصمیم بزرگ است...
++هر تغییر مثبتی در زندگی، بهایی دارد که باید پیشاپیش پرداخت شود
بهایی که گاه، تلاش است
گاه، باختن تمام دارایی ها
گاه، دل بریدن از رابطه هایی که داشته ایم
گاه، چشم پوشی از فرصتهای وسوسه انگیزی که پیش چشممان، فریبنده می رقصند
امّا انسانها، که خوب میدانند در هر بازاری، پرداخت بها، نخستین شرط مالکیت است
از زندگی انتظار دارند، مهربانتر باشد
انسانها حاضرند برای رشد، تغییر و موفقیت، هرگونه بهایی پرداخت کنند
اما به شرطی که اول، رشد و تغییر و موفقیت، به آنها چهره نموده باشد
غافل از اینکه حتّا یک دانه هم، اگر قبل از نخستین رویش
در انتظار نخستین پرتو آفتاب باقی میماند
برای همیشه در خاک مدفون میشد
مثلِ بسیاری از ما...
++ مشکلی که من با لغت معلولیت دارم این است که
به محض شنیدن معلولیت، همه به یاد کسانی میافتند که نمیبینند
یا نمیشنوند یا نمیتوانند راه بروند
در حالی که اینها اگر هم معلولیت باشد، سادهترین شکل آن است
آنها که احساس در وجودشان مرده است را معلول نمیدانیم
آنها که نمیتوانند یا نمیخواهند
یا نیاموختهاند که صادقانه در مورد احساسشان حرف بزنند را معلول نمیدانیم
آنها که نمیتوانند دوستیهای خوب و بلندمدت بسازند را معلول نمیدانیم
آنها که نمیتوانند بفهمند که در زندگی چه میخواهند را معلول نمیدانیم
آنها که چشمشان جز خودشان نمیبیند را معلول نمیدانیم
آنها که دستشان به امید نمیرسد
و در انتظارند که دیگران امید و انگیزه را پیش پایشان قرار دهند را معلول نمیدانیم
این معلولیتهای واقعی را نمیبینیم
و از اینکه دست و پا و چشم و گوش داریم، احساس سلامت میکنیم...
++ انسان موجود عجیبی است
در به اشتراک گذاشتن ترسها و نگرانیها و بدبختیهای خود
دست و دل بازتر است تا
در به اشتراک گذاشتن امیدها و خوشیها و شادمانیها
سکهها را در خلوت میشمارد و وقتی رکود را تجربه کرد
در میانه هر جماعتی، مظلومانه میپرسد
شما هم مثل ما این روزها گرفتارید؟
انسان موجود عجیبی است
و در انتقال تلخیهایش به دیگران بیشتر از انتقال شیرینیها تردید میکند
شاید سلامت در این روزگار
بیش از آنکه نیازمند رژیم غذایی باشد
نیازمند رژیم ارتباطی است
اینکه با چه کسانی حرف میزنیم
حرف چه کسانی را میشنویم
و به چه کسانی اجازه میدهیم در اطراف ما بمانند...
++پرندگان با خزندگان فرق دارند...
نه به خاطر اینکه آنها بال دارند و اینها ندارند
نه به خاطر اینکه آنها دو پا بیشتر ندارند و اینها پاهای بیشتر دارند
نه به خاطر اینکه آنها دنیا را از نقطهی بالاتری میبینند
خزندگان هم میتوانند بر بالای قلههای بلند بایستند و دنیا را از بلندترین ارتفاع نظاره کنند...
پرندگان با خزندگان فرق دارند...
چون میتوانند معلق بودن را تحمل کنند
چون میتوانند بدون اینکه نقطهی مشخصی برای فرود دیده باشند، از نقطه فعلی پرواز کنند
خزنده، تا جای پای جدیدی برای خود نبیند، از نقطهی قبلی خود تکان نمیخورد
ولی پرنده، بی آنکه مقصدی برای نشستن بداند، آرام و با اطمینان، پرواز میکند
خزنده، پا بر زمین دارد و در سر رویای آسمان
پرنده پر در هوا دارد و در سر خاطرهای از زمین
انسان، پرِ پرواز را خیلی زود ساخت
اما برای تکامل مغزِ پرواز، باید قرنهای بیشتری، در انتظار بنشیند...
++ همیشه پیش می آید که ما به هم دروغ بگوییم..
دروغ پدیدهای انسانی است
خوب نیست، اما انسانی است
انگار همیشه با انسان بوده است
سالهاست تلاش میکنم به جای اینکه فکر کنم که دیگران چه دروغهایی میگویند
به این فکر کنم که دیگران چرا دروغ میگویند
و اینکه من در ایجاد انگیزه در آنها برای دروغ گفتن چه قدر سهم دارم
امّا یک چیز را خوب میدانم
اگر دیگران را هم به خاطر دروغ گفتنشان ببخشم
هرگز خودم را به خاطر دروغ هایی که به خودم گفتهام نخواهم بخشید
چون پس از مدتی تکرار آن دروغ
حقیقت واقعی درون خودم را فراموش میکنم و آن دروغ را باور میکنم
کسی که حقیقت واقعی درونش را فراموش کند
دیگر دوست داشتن و دوست داشته شدن را فراموش خواهد کرد...
++ دنیای این روزها با افسانه های کودکی فرق دارد
در افسانه های دوران کودکی، برایمان گفته بودند که
زیبایی ظاهر و خوبی ذاتی انسانها یکی است
فرشته ها زیبا بودند و خوی زیبا هم داشتند
موهای بلند خوش رنگ
چشمهای درشت
و لبخندی که هرگز از چهره محو نمیشد
شیاطین زشت و سیه چرده بودند با خوی کثیف
موهایی خاکستری و آشفته
چشمانی تنگ و چروکیده
و برقی از شیطنت که همیشه در گوشهی چشمانشان پیدا بود
چقدر طول کشید تا یاد گرفتیم، قواعد بازی دنیا به این حد ساده نیست
چقدر طول کشید تا یاد گرفتیم، فرشته ای و شیطانی وجود ندارد
هر انسانی در اطراف ما، درون خود، نبرد دائمی شیطان و فرشته را تجربه میکند
و کم نیست مواردی که ما، با نگاه و رفتار و برخورد خود
ناخواسته به همکاری در آن نبرد می رویم
خواه این نبرد در ذهن دوست من باشد و خواه خانواده ام
خواه همکارم و خواه معلمم و خواه...
++ هر چقدر هم بکوشیم و فرار کنیم
لحظاتی در زندگی پیش می آید که چاره ای جز تصمیم گیری و انتخاب نداریم
انتخابهایی که هزینه دارند
ممکن است وادار شویم برخی داشته های خود را زمین بگذاریم
تا جا برای دستاوردهای جدیدتر باز شود
ممکن است وادار شویم برخی را از دنیای خود بیرون برانیم
تا جا برای تنفس دیگرانی که در دنیای ما زندگی میکنند بیشتر شود
هر تصمیمی در درون خود، درد دارد
رنج دارد
هزینه دارد
اما نباید در درون خود تردید داشته باشد
هیچوقت هیچوقت هیچوقت گزینه های یک تصمیم برای ما دقیقاً هم ارزش نیستند
ما چیزی به نام تردید در تصمیم گیری نداریم
آنچه هست، ترس از تصمیم گیری است
بیهوده نیست که گفته اند
اگر بین انتخاب دو گزینه تردید داشتی
سکه ای به هوا پرتاب کن و شیر یا خط بازی کن
قبل از رسیدن سکه به زمین
در دلت احساس میکنی که دوست داری
سکه از کدام سمت آن به زمین بیفتد
++ جرات داشته باش...
حتّا اگر نمیدانی که تا پایان روز چه پیش خواهد آمد،
جرات داشته باش که لبخند بزنی
حتی وقتی تاریکی
هیچ امیدی برای پدید آمدن نور بیشتر ایجاد نمیکند،
جرات داشته باش که خود نخستین نور باشی
وقتی که بی عدالتی میبینی،
جرات داشته باش که نخستین کسی باشی که آن را محکوم میکنی
که آخرین محکوم کننده بی عدالتی، تفاوتی با عامل ظلم ندارد
جرات داشته باش که وقتی احساس میکنی بزرگ شده ای،
کمک کنی که دیگران هم بزرگتر شوند
و جرات داشته باش که وقتی در عشق و دوستی می بازی،
دوباره برای یافتن عشق و دوستی، تلاش و زندگی کنی...
++ دانشمند، سوالهای زیادی میداند
سیاستمدار، پاسخهای زیادی را از حفظ است
در دنیای امروز، مدرسهها و نظامهای آموزشی، بیشتر سیاستمدار میسازند تا دانشمند
شاید همین است که مدیریت امروز، زندگی های امروز
عشق ها و دوست داشتن های امروز تا این حد سیاسی است
هنر سوال پرسیدن را فراموش کردیم
اینکه سوال من برای من مهم است و سوال تو برای تو
اینکه قرار نیست هر سوالی پاسخی داشته باشد
اینکه تفاوت من و تو، تفاوت سوالهایی است که من و تو از هم میپرسیم
تفاوت اقتصادهای توسعه یافته و اقتصادهای عقب مانده
در سوالهایی است که مردمشان از خود و از یک دیگر میپرسند
امیدوار باشیم که روزی در دنیایی زندگی کنیم که
بتوان سوالها را بلند گفت و پاسخها را در دل یافت
نه اینکه پاسخها با صدای بلند گفته شوند و سوالها، با ترس و تردید در دلهای ما بمانند
پ.ن: این عکس رو هم دلم نیومد شما نبینید...
++ حقیقتن توصیف آنکه سمپاد فقط یک سازمان، نهاد و یا حتّا یک دفترِ اداری کوچک است شاید کمی بی انصافی باشد...
به نظر می رسد سمپاد بیش از هرچیز یک "احساس" است بین عده ای آدم، که نمیدانند چرا در کنار هم هستند، که نمیدانند حتّا این اسم به چه دردی میخورد، که نمیدانند آخرش که چی؟!
امّا هرچه هست، آرامش بخش و دوست داشتَنیست، دل گَرمیست مشترک و زیبا...
ممنون از مطالبتون بسیار عالی زیبا بود
وبلاگتون بهترینه